خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۱۵دو روز پیش دو ماه از فوت بابام گذشت کهنشد بریم سر خاک و امروز با خواهرام رفتیم.هنوزم هم عجیبه اینکه میری بالا سر یه قبر کهدورش پر از قبره و هر کدوم عزیز یک خانواده.میری بالا سر کلی خاک در حالیکه عزیزت اون زیرخوابیده.هنوز هم حسه عجیبیه.اونجا یه سگ هست اسمش جکه.اولا من ازشمیترسیدم(کلا از سگ میترسم)ولی کم کم باهاشاخت شدیم امروز یکی میخواست مزاحم بشهچنان به طرف حمله کرد عشق کردیم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 21:03

تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۱/۱۷متاسفانه مشکل از چیزی که فکر میکردم و همیشهراجع بهش تصور میکردم پیچیده تره.همیشه فکر میکردم راحت تر کنار بیام با فوتپدرم ولی جریان اون جوری که همیشه تصورمیکردم نیست.همون داستان همیشگی که تا توموقعیتی گیر نکردی راجع بهش قضاوت نکن.روانم به هم ریختست.بیش از حد عصبیم.دادمیزنم دعوا میکنم و آرامش ندارم.باید راه حلیپیدا کنم.سابقه ی افسردگی دارم و نمیخوام بازگیر سگ سیاه افسردگی بیفتم.بی انگیزه و بی رمق و ساکن و ساکت شدم واگه این وضع ادامه پیدا کنه باز افسردگی میادسراغم و رها شدن ازش خیلی سخته(همین الانهم تا حدی درگیرشم)فکر نمیکردم با توجه به رابطه ای که با بابامداشتم انقدر رفتنش اذیت کنه... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 21:03